کوچــه هـای بـی بهــار... چه خوش صید دلم کردی، بنـازم چـشم مستت را ...
| ||
|
کعبۀ عشق
مستی چشم تو دیدم دل از پیکر جدا کردم درون کاخ چشمانت محفل عشقم بنا کردم
شنیدم بلبلی غمگین و آشفته می خواند من آن بیچاره را با درد عشقم آشنا کردم!
در گریز از وحشت تنهایی و شبهای تــار همچو آدم از خدا تقاضای «حــوا» کردم
بوسه بر عکس رخت هم چارۀ دردم نبود برای درد بی درمان خـود فـکـر دوا کردم!
کنار خاطراتم در خلوتی آرام بنشستم و از قـند لبــانــت تمـنــای شــفا کردم
خطا داند دلم آزار کس لیک بر خویشتن اشک و آه و نــاله را هر شـب روا کردم!
تا بر این آواره روزی بتابد آفتاب وصل تو از سر دیوانگی شب تا سحر دعا کردم
تو دریا بودی و می دانمت طوفانی و موج اما برای دل سپـردن تـوکــل بر خدا کردم
سنگدل و مـغرور بودی تـو ای کـعبـۀ عشق
درطواف روی ماهت تمام خویش رافدا کردم!/
|
|
] [ Weblog Themes By : iran skin ] |